نرّه در دانشکده
آقای نظام وارد حیاط دانشکده شد. دو تا از دانشجوهاش سلام کردند اما نشنید. خیلی تو فکر بود. دیروز یکی از دانشجوها چیزی را به روش آورده بود که بدجوری آزارش داده بود. چیزی که فکر میکرد بعد از چهل سال دیگر همه فراموشش کردهاند. از صبح داشت به این فکر میکرد که کاش میشد گذشتهاش را جایی زیر خاک پنهان کند.
(ادامه…)دهان
آقای قاف و سهیلا پیاده شدند. صحبت مختصری کردند. بعد ماشینها را از وسط خیابان کنار کشیدند و دوباره پیاده شدند. سوگل نشسته بود و نگاه میکرد که صدای الو الو از تو گوشی موبایلی که دستش مانده بود، او را به خود آورد. گوشی را گذاشت دم گوشش و گفت:
- بیا! تصادف کردیم، حالا دیگه دهنتوببند!
گوشی را قطع کرد و پیاده شد و بدو رفت کنار آنها ایستاد. نگاهی به صندوق ماشین آقای قاف کرد و گفت:
(ادامه…)آسانسور
-
یعنی میگی تو این سن و سال بیام طلاقبهکون بشم؟ اونوخ اون لندهور و اون عنتر خانومی که پس انداختمو چی کار کنم؟ بندازمشون گَلِ گردن اصغر؟
-
آره بنداز! مگه چی میشه؟ دیگه بچه نیستن که! تا کی میخوای کونشونو بلند کنی؟ این همه سال بلانسبت، توی اون خونه کلفتی کردی، حالا انصافه که هر روز بشینی هرّه و کرّۀ مرتیکه رو با اون جک و جندهها بشنوی که راهبهراه میان و میرن؟
ماجرای شب دلانگیز آقای قاف
آقای قاف سرگردان به تابلوها نگاه کرد، گیج شد. باید سرعتش را بسیار کم میکرد تا بتواند بفهمد پارکینگ کدام طرف است. ترمز کرد. ماشین عقبی از پشت کوبید بهش. سرش به جلو و عقب پرتاب شد و محکم خورد به تکیهگاه بالای صندلی. چند دقیقه حیران به جلو زل زد. در آینه نگاه کرد. پیرمردی پشت تاکسی. احتمالاً او هم برای فهمیدن جهت تابلوها چنان بهشان چشم دوخته بوده که نفهمیده فاصلهاش با ماشین جلویی کم شده است. هر دو پیاده شدند.
(ادامه…)